۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

.......

فریادم، تو در سکوت پنهانم کن
پرده پوشیده تر از آنکه لکه سیاهی برمن کشید به اجبار
عشقم را، شورم را، شعورم را تو پنهان کن
بر اندامم خاکستر
برای چشمانم در
زندانی نه
مشتاقی خسته در سایه انکار
خلوت نشین روزهای تکراری
رانده از سرخوشی های مستانه
محصور در لحظه های تنهایی
خسته نیستم
خستگی برایم بخر
تا پنهان شوم برایت از هرفکر و کلام
دور شوم ازهرچه نزدیکی
تا خسته شوم از آغاز
سرگردان راهم
این پیچ های ممتد اینجا نبود
بهانه نیاور که ناتوانم
راه آسمانت پرواز ممنوع است
.............
هرگز نمیخواهی نزدیک تر بیایی
میدانم
بدان که میدانم

۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

فراموشی

در بگشا
مشتاقت اینجا به انتظار نشسته
انحنای تنهاییم، حجم حضورت را چشم به راه است
مگر چه خواستم؟
تنها نیم نگاهی شاید ، تلنگری، دیداری
هی زخمه نزن بر این ساز ناکوک
نمی بینی؟
تارهای وجودم از هم دریده شد
نمیشنوی؟
ناموزون تر از این موسیقی جانم
آهنگ لبانم بود به هذیان
به انتظار
به التماس
زوایای مه آلود پیکرت را به آغوشم بسپار
گرم خواهم شد
بی می مست خواهم شد
گره خواهم خورد به دستانت
باده خواهم نوشید از لبانت
سجده می کنم به بوی خوش اندامت
بوی خوش اندامت که در پیچ و خمهای جانم می پیچد
و زاده میشوم در آغوشت
از پس دردی چند ساله زاده میشوم
بی زبان
با هزار گوش
و نفرینی شوم تا ابدیت
که مرا خواهد ربود از تو
فراموشی را خواهد ربود از من
و خاطره را خواهد ربود از تو
...
در میان بازوانم بخواب
صبح که برخیزی
بالشی خیس از اشکهایم
یادگار فراموشیت میشود
و دیگر به خاطر نمیاوری
آنکس را که در دستانت زاده شد