۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

آخرین دم

چه سنگین است سکوت
آوای شبانه ها آوار حقیقت است لحظه ها نفسهایت را چشم به راهند
هیولای انتظار زخم خورده و پریشان بر پوستم، روحم، بر خاطره هایم پنچه میکشد
بگو، بگو چه شد که اینچنین در وادی سرگشتگی سر بربالین هذیان نهاده ام
بودنم، ماندنم برای تو بود
رفتنت، نبودنت به سادگی خزانی زودرس زردم کرد
تا جدا شدن از شاخه لحظه ای شاید باقیست
لحظه ای فقط تا آمدنت، رسیدنت، فرصت است
عطش چشمانم بیشتر از آتش لبانم می سوزاندم
آبی تو، چشمه، دریا
بودنت را دریغ نکن
شبهایم تکرار بودن توست و روزهایم در مرور شبها
خیره به چراغ چشمک زن
خالی از حجم دستانت
تهی از سنگینی گرمایت
خشکم و خزان زده در آستانه یخبندان وجودم
قلبی یخی که سالهاست با تپش بیگانه شده
به آخرین تپش ها، آخرین امیدها
به آخرین ذره های حیات چنگ انداخته ام
تا یک بار، فقط یک بار دیگر
آخرین هوا را، هوای تو را ببلعم
فرصتی تا پایانم نمانده
به دستان عطشناکم رحم کن
بگذار آخرین نفس در آغوش تو برآید
برگرد و ثانیه ای تحملم کن
تا رفتنم لحظه ای باقیست
با اولین باد پاییزی از شاخه جدا میشوم
گوش کن
صدای باد می آید
لحظه ایی دیگر فقط
تحملم کن

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

لعنت به این هوشیاری

بازم نخوابیدم
نپرس چرا
تو خواب بودی و ندیدی
نشستم و نگاهت کردم تا صبح
مست بودم
شیشه های مشروب خالی من
و پاکت های سیگار خالی تو
تا صبح انگار بهم نیشخند میزدن
لعنت به این هوشیاری که توی مستی هم رهام نمیکنه
بگو چقدر باید بخورم تا از یاد ببرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از یاد ببرم که بوی تو روی پیرهنم چه دلپذیره
میخوام فراموش کنم
فراموش کنم که چه دردی داره دوست داشتنت
پیرهنت از اشکام خیس شده
سردمه
نگاهم می افته به دیوان حافظ
نیمه باز افتاده همونجا که اولین پیکو ...
"شراب تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش"
یادته؟
گفتیم به سلامتی خودمون و بی خبری
پیک هامون پشت سرهم پر و خالی شد
اما بی خبری نیومد
از آسایش خبری نیست
برای من نیست
لعنت به این هوشیاری
اونقدر مستم که روی پام بند نمیشم
اما هوشیارم
ذهنم بیداره
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میخوام بخوابم
میخوام خودمو توی بغلت جا کنم
تا مثل همیشه بخندی و بگی .......
همیشه چی میگفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دارم ازت دور میشم
دور میشم و نزدیک میشم
مثل سرگیجه اسکاتی تو فیلم هیچکاک
سرگیجه دارم
چقدر دلم میخواست باهات حرف بزنم
میدونم صبح دعوام میکنی و میگی چرا صدام نکردی
اما مگه دلم میاد؟؟؟؟؟؟
تو هم همیشه ته دلت اینو خوب میدونی
که هیچوقت بیدارت نمیکنم
تا بهت بگم چقدر ترسیدم
چقدر بهت نیاز دارم
چقدر سردمه
چقدر...........
مگه تموم میشه؟
صدای تیک تاک ساعت با صدای نفسهات قاطی شده
بدم میاد از این زمان مزاحم
آروم بلند میشم و باطری ساعتو درمیارم
حالا میتونم تاصبح بی مزاحم به صدای نفسهات گوش بدم
.......
هرچی امشب بهم گذشت برات می نویسم
تا دیگه نگی از سکوتم به تنگ اومدی
خودکارم کو؟؟

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

درخشش

سکوت همه جا را فرا گرفته
سکوووووووووووووووووووووووت
گوشهایم از سنگینی سکوت به درد آمده
سکوتی که هیچ هماهنگی با من ندارد
قلبم فریاد میزند
تک تک سلولهای بدنم فریاد میکشند
اما لبهایم به هم دوخته است
سکوت بهای سنگینی بود
پرداختم
چشمانم خیس خیس
نگران
در جستجو
در پی چیزی بی انتها
در پی تو
به ابدیت چشم دوختم
به زمان و مکانی تهی از زمان و مکان
به هیچ چشم دوختم
به سیاهی
سیاهی
و
سیاهی
به خودم در آینه
به سیاهی
که در من است و بامن
به سیاهی که خطی ممتد بر چهره ام کشیده
به چشمانم
که درخشانتر از همیشه است
به تصویر تو در چشمانم
و فهمیدم
راز آن درخشش بیمار گونه را