۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

بذار برم

به قلبم سوگند
به قلبی که با یاد تو به درد میاد سوگند
خوب تر و مهربون تر از بارونی
اما
هرچقدر هم خوب و دوست داشتنی باشی
بازم خواب و خیالی
یه رویای دست نیافتنی
هرچقدر بیشتر توی این خواب و خیال دست و پا بزنم
بیشتر غرق میشم
رهام کن
بذار برم
باید برم
چیزی به آغاز شب نمونده
تو که خود طلوعی جایی توی شب نداری
بذار شبم آغاز بشه بی تو
رهام کن
بذار برم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

کابوس و ترس و تنهایی

بازم کابوس دیدم
بازم مثل همیشه از خواب پریدم
از خواب پریدم و برات نوشتم
نمیدونم چرا این طور وقتها هیچی یادم نمیاد
فقط با ترس بیدار میشم و حس میکنم دیگه هیچکس زنده نیست
فقط میدونم همه جا سرد و تاریکه و من تنهام
فکر میکنم مرگ هم اینطوری باشه
چقدر اینجا تاریکه
می ترسم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

سکوووووووووووت

به چه زبونی بگم؟
بگم که ببخشی؟
به چه زبونی که گاهی سخن ناقص ترینه و زبون لال ترین
چطوری سکوتمو فریاد کنم؟
سکوتی که تا عمق ذهنم ادامه داره؟
سکوتی که پیچک وار از در و دیوار دلم بالا میره
چطوری بهت بگم که خسته ام؟ خسته ام از این زندگی پر از دروغ پر از ریا
خسته ام از تکرار و تکرار و تکرار
خسته ام از ادامه دادن راهی که بازگشتی نداره
خسته ام از ادامه دادن راهی که به دو راهی ختم میشه و راه منو از تو جدا می کنه
خسته ام از تابلوی ورود ممنوع خسته ام از تابلوی دور زدن ممنوع
خسته ام از این قوانین دست و پاگیر
خسته ام از انسان بودن و مطابق انسانیت رفتار کردن
خسته ام از این قلبی که هنوز طلبکارانه سهمشو از زندگی طلب میکنه
سهمی از زندگی که مال من نیست مال ما نیست
متنفرم از این ذره های حیات که با جون و دل بهش چسبیدم
متنفرم از صدای نفسهام از این اسناد زنده بودن
متنفرم از سکوتی که پشت این نفسها آزارت میده
متنفرم از این سرمای کشنده که در رگهام جاریه
متنفرم از ...
بودنم
و از
نبودنت

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

دلتنگ تر از همیشه

در اتاقو باز میکنم اولین چیزی که می بینم دود سیگارته که مثل پیچک داره از در و دیوار اتاقم میره بالا مثل همیشه با غیظ میگم خاموشش کن تو هم مثل همیشه یه دونه از اون خنده های صدا دار تحویلم میدی و میگی هرچی تو بگی بابا جان


گرچه همه اینا رو تصور کردم اما از تصور دود سیگارت هم سرفه ام میگیره وقتی حسابی سرفه میکنم می خندم وبا اشک میگم چقدر جات اینجا خالیه با اینکه همیشه هستی ولی همیشه جات خالیه

 بازم تو از گوشه اتاق میگی من که اینجام     من همیشه اینجام باباجان

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

من و باران و گرمای تو

داره بارون میاد
چقدر هوا سرده
سر تا پام خیس شده
دیگه نمیدونم از اشکه یا از بارون
اما تو اینجایی
گرمای وجودت اینجاست
حتی اگه هرگز لمست نکنم
و میدونم دیگه هیچوقت چیزی اینطوری گرمم نمیکنه
میگن آرزوها زیر بارون زودتر برآورده میشن
میگن وقتی با اشک آرزوتو بگی برآورده میشه
حالا که هردوش همزمان شده
مطمئنم به آرزوم میرسم
نباید آرزو رو گفت
اما من بهت میگم
                   آرزو دارم

زندگی بهترین هدیه هاشو بهت بده
خوشبخت ترین و شادترین مرد دنیا باشی
                    آرزو دارم

دیگه هرگز تنهاترین نباشی
بدون که همیشه اینجایی
                                     همیشه

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

خستگی

نمیخوام بیای
نمیخوام ببینی
فقط بدون
            خسته ام
همین کافیه

بی بازگشت

چرا نگرانی؟؟
وقتی که برم      نگرانیامو هم با خودم می برم
وقتی که برم    چه اهمیتی داره که این قلب بی معرفت
می تپه یا نه؟؟
امید برگشتن رو برام یادگاری نذار
سالها انتظار رفتنو کشیدم
حالا برم به امید بازگشت؟؟؟؟؟
نه نگران باش    نه منتظر
میدونی که قلبم تا می تپه  یادتو زنده نگه میداره
اما جسمم
هرگز برنمیگرده
هرگز

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

دارم خفه میشم

میخوام فریاد بزنم
فریاد بزنم
فقط ...
یه سوال ازت دارم
بغضیو که توی قلبه
چطوری میشه فریاد زد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟