۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه

فراموشی

در بگشا
مشتاقت اینجا به انتظار نشسته
انحنای تنهاییم، حجم حضورت را چشم به راه است
مگر چه خواستم؟
تنها نیم نگاهی شاید ، تلنگری، دیداری
هی زخمه نزن بر این ساز ناکوک
نمی بینی؟
تارهای وجودم از هم دریده شد
نمیشنوی؟
ناموزون تر از این موسیقی جانم
آهنگ لبانم بود به هذیان
به انتظار
به التماس
زوایای مه آلود پیکرت را به آغوشم بسپار
گرم خواهم شد
بی می مست خواهم شد
گره خواهم خورد به دستانت
باده خواهم نوشید از لبانت
سجده می کنم به بوی خوش اندامت
بوی خوش اندامت که در پیچ و خمهای جانم می پیچد
و زاده میشوم در آغوشت
از پس دردی چند ساله زاده میشوم
بی زبان
با هزار گوش
و نفرینی شوم تا ابدیت
که مرا خواهد ربود از تو
فراموشی را خواهد ربود از من
و خاطره را خواهد ربود از تو
...
در میان بازوانم بخواب
صبح که برخیزی
بالشی خیس از اشکهایم
یادگار فراموشیت میشود
و دیگر به خاطر نمیاوری
آنکس را که در دستانت زاده شد

۱ نظر:

رامین...باده پرست گفت...

خیلی قشنگ بود ...

من بی می ناب زیستم نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم
بنده ی ان دمم که ساقی گوید.. چی ؟
یک جام دگر بگیر و من نتوانم..به به

..
سرباز بودی الان سروانی (ببخشید اگه درجش کمه ... فقط واسه اینکه تو مستیت غصه بود..
اگه مست شدی و شاد باشی درجت میره بالا تر...


منم امشب مستم.. با این فرق که جای اشک شادم و دود سیگارمم به افلاک میره ..

به سلامتیت و به سلامتیمون که باده پرستیم...

شادباش و مست