۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

دوستت دارم

دلتنگم
دلتنگ دیروز
روزی برای بودن
فرصتی که از دست رفت
نیامده رفت
و فردا
روزی برای نبودن، ندیدن و بی تو مردن
کاش میدانستی
که راز این هذیان تب آلود چیست
که زبانم به روی کدام حقیقت کلید شده
کاش میدانستم
لحظه لحظه این زهری که ثانیه ها به جانم میریزند
تیک تاک ساعت
و دیروز که باران هم بوی تو را میداد
نفرین کدام سایه سیاه است؟
نفرین لحظه زاده شدنم
در امتداد نخواستن ها، نبودن ها، ندیدن ها
یا
نفرین آن شبهای کافر بی پایان
در هجوم بادهای باران آور بی منطق

....

همه اینها به هیچ

..........

تشنه در آغوشت میکشم
در حسرت نوشیدنت زهر شیرینم
و نفسهای هوس آلود مستت
آه کشیدنهای سوزانت
که به آتشم میکشد
و لمس لطافت سرانگشتانت
درآن لحظه جاری
درآن سکوت
که ویرانم میکند

........

زندگیم فدای یک لحظه این عشق ممنوع
به سلامتی آن لحظه
می نوشمت

۶ نظر:

رامین...باده پرست گفت...

مثل همیشه زیبا نوشتی...

در هجوم بادهای باران آور بی منطق

... خیلی حال کردم////

ولی من ستاره نیستم آ [نیشخند]

رامین...باده پرست گفت...

همش فدای گرمیه نفست

افسانه گفت...

سلام.
این شعر فروغ رو خوندی؟
دوست دارمش
مثل ذره ای که نور را
مثل مزرعی که باد را
مثل زورقی که موج را
یا پرنده ای که اوج را
...

خیلی قشنگه! یه حس دوگانگی که توشعرت هست منو یاد این شعر فروغ افتاده.
کاش با همین سکوت و با همین صفا
در میان بازوان من
زیر سایبان گیسوان من
لحظه ای که میمکد تو را
سرزمین تشنه تن جوان من
چون لطیف بارشی
یا مه نوازشی
خاک میشدی!

افسانه گفت...

دلم نمیاد کاملش رو ننویسم. گرچه خودت حتما خوندیش:
خواب,خواب,خواب
او غنوده است
روی ماسه های گرم
زیر نور تند آفتاب

از میان پلک های نیمه باز
خسته دل نگاه می کند
جویبار گیسوان خیس من
روی سینه اش روان شده
بوی بومی تنش
در تنم وزان شده

خسته دل نگاه می کنم
آسمان به روی صورتش خمیده است
دست او میان ماسه های داغ
با شکسته دانه هایی از صدف
یک خط سپید بی نشان کشیده است

دوست دارمش
مثل دانه ای که نور را
مثل مزرعی که باد را
مثل زورقی که موج را
یا پرنده ای که اوج را
دوست دارمش

از میان پلک های نیمه باز خسته دل نگاه می کنم
کاش با همین سکوت با همین صفا
در میان بازوان من
خاک می شدی
با همین سکوت با همین صفا

در میان بازوان من
زیر سایبان گیسوان من
لحضه ای که می مکد ترا سرزمین تشنه ی تن جوان من
چونلطیف بارشی
یا مه نوازشی
کاش خاک می شدی...
کاش خاک می شدی...

تا دگر تنی
در هجوم روز های دور
از تن تو رنگ و بو نمی گرفت
با تن تو خو نمی گرفت

تا دگر زنی
در نشیب سینه ات نمی غنود
سوی خانه ات نمی دوید
نغمه ی دل تو را نمی شنید

از میان پلک های نیمه باز
خسته دل نگاه می کنم
مثل موج ها تو از کنار من
دور می شوی...
باز دور می شوی
روی خط سربی افق
یک شیار نور می شوی

با چه می توان عشق را بند جاودان کشید؟
با کدام بوسه،با کدام لب؟
در کدام لحظه،در کدام شب؟

مثل من که نیست می شوم
مثل روز ها....
مثل فصل ها....
مثل آشیانه ها...
مثل برف روی بام خانه ها...
او هم عاقبت
در میان سایه ها غبار می شود
مثل عکس کهنه ای
تار تار تارمی شود

با کدام بال می توان
از زوال روز ها و سوز ها گریخت؟
با کدام اشک می توان
پرده بر نگاه خیره ی زمان کشید؟
با کدام دست می توان
عشق را بند جاودان کشید؟
با کدام دست؟
خواب خواب خواب

رامین...باده پرست گفت...

منم خیلی این شعر رو دوست دارم ولی ربطی نمیبینم بین نوشته ی تو و فروغ... حتی اون دوگانگی که دوست عزیز بهش اشاره کرد... تنها شباهتش زیباییست و بس...

.................

در مورد آمار هم باید بگم که اصلا واسم مهم نیست چون از هر 10 تا 5 تاش خودمم..

اینو بار ها و بار ها گفتم :D

nikta گفت...

nazaram nist nashenas omade bodam
زندگیم فدای یک لحظه این عشق ممنوع
به سلامتی آن لحظه
می نوشمت