۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

حسرت جنون

جنون همیشه در پس ذهن هست ، گاهی به شدت میخوای رهاش کنی ،آزادش کنی و تسلیمش بشی ، چقدر خوبه که ندونی چه خبره.
چقدر خوبه که در بی خبری مطلق به سر ببری و خوبتر اینکه توی اون لباس سپید، توی اون سپیدی مطلق، پاک از هر آلودگی به ابدیت بپیوندی، چقدر خوبه که ذهنت خالی باشه ،خالی از هرچیزی.
میخوام بخندم ، بخندم و بخندم دیوانه وار و بدون دلیل.



جنون در پس چهره
آه
زخم
تردید
نقاب پاره شده عقل
هجوم گرگ وار سیاهی
جنون
رعشه
ترس
چشمان خیره به سپیدی
سپیدی مطلق
زندان
رنج
چهره در چهره بی تابی
اشک نه
جنون، فریاد، پاره شدن حنجره
حنجره در خون
سپیدی مطلق در افق
چهار دیواری تنگ
درد بی پایان
پلک بسته
سیاهی
آرامش
خواب
آرامش مطلق
آرامش

۳ نظر:

افسانه گفت...

با من
این آبادی را که برپا کردی! دست مریزاد.
منه آواره را با این نظم و آبادیت چه کار؟
ویرانه ای بنا کن تا دمی بیاسایم نابسامانیهای روح سرگردان را.

زیبا بود و حرف دل!

ناشناس گفت...

سلام دوست عزیز و خوش قریحه
حقیقت اینکه اشعار شما مرا یاد کسی می اندازد که زمانی وبلاگی داشت و اشعاری به غابت دلنشین می گفت و گاهی به وبلاگ من سر می زد و بنده نوازی می کرد( ایول بنده نوازی!) .به هرحال شعرهای خوبی می گویی . اگر همو هستی که من می پندارم و نامت هم لیلا است به وبلاگ من سری بزن و بگو تا از نگرانی درآیم. موفق باشید تا همیشه
امضا پسر خاله

الهه نویسنده وبلاگ گفت...

ناشناس عزیز
ممنون بابت لطفتون
اما متاسفانه همونطور که می بینید اسم من الهه است نه لیلا و قبل از این هم وبلاگی نداشته ام
امیدوارم به زودی دوستتون رو پیدا کنید و از نگرانی دربیایید
شما هم موفق باشید