۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

اندوه

به ساحل که میرفتی
تنت بوی خاطرات کهنه میداد
لبت بوی لبخند
و من بیهوده کنار پنجره بی ساحل
منتظرت ماندم
گناه از من نیست که دریایی نیستم
تو هنوز
خاطره را دوست تر داری

۴ نظر:

elahe joooon گفت...

عشقه مني تووو!!!!!

خيلي غمناك بود!! نبينم غمتو!!!! :(

رامین...باده پرست گفت...

این عزیز چه میکنه ها ؟

چشمه ی شعر تورو جوشان کرده ...

...

من غایبم ؟

عجب رویی داری آ ... یه نگا کن ببین کی این چندوقت بیشتر نوشته ؟ ! .. هه هه

رامین...باده پرست گفت...

الی ی یی ی ی یی ی ی ی یی


حالم خوبه الان... البته فقط تا فردا

Elaheh گفت...

سلام.
یه چند وقتی نبودم و نه پست آپ می کردم نه کامنت می ذاشتم, اما امروز که اومدم دیدم, مطالبت به قشنگی قبل و حتی قشنگ تر از قبل.
با تو بودن
قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی
و داشتن تو
فانوسی به روشنایی هرچه تاریکی